آرشانآرشان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

یادداشت های کودکی

اولين حمومت با بابا

سلام پسرم امروز براي اولين بار بابايي بردت حموم تا به حال اينقدر تو حموم نخنديده بودي خودمونيم كم كم داره حسوديم ميشه آخه براي بابات خيلي قشنگ ميخندي اينجوري پيش بري مامان افسردگي ميگيره ها  شوخي كردم خدا كنه مامان و بابا هميشه خنده ات رو ببينند فعلا برم كه كلي كار دارم تا بيدار نشدي انجام بدم ...
30 مرداد 1391

اومدن خاله به جمع نی نی وبلاگی ها

 سلام آرشان جونم دیروز خاله هم یه وب درست کرد برای تو اینم آدرسش http://moomtaz.niniweblog.com/ /  اسمش هم گذاشت سرزمین رویاهای کودکانه خودمونیم خاله خیلی دوست داره ها با این که براش خیلی سنگینی همش بغلت میکرد و راه میبردت تو هم که از خدا خواسته  بایین نمیومدی بابا انصاف داشته باش دستش درد نکنه مارو شرمنده کرد ...
28 مرداد 1391

حرف دل مامان در پايان 4 ماهگيت

سلام پسرم شروع 5 ماهگيت مبارك امروز واكسن 4 ماهگيتو زدي فعلا از تب خبري نيست خدارو شكر وزنت هم به 8و 100 رسيده 5 سانت هم قد كشيدي (ماشاالله) همه چيز خوب بود ولي نميدوني چقدر دلم گرفته باورم نميشه 4 ماه گذشت اونقدر شيرين بودي كه مثل باد گذشت دلم براي اين روزها تنگ ميشه ميدونم بالاخره يه روز ازم جدا ميشي ولي خدا كنه دلامون جدا نشه چه سخته به پاره ي تنت پريدن ياد بدي مادر باشي و رفتن بياموزي چه سخته يادت بدم زياد بغل نياي خودت تنها بخوابي خدايا دلم براي عطر تن نوزاديش تنگ ميشه ميترسم از اون روز كه ديگه مثل الان تو بغلم جا نشه واقعا چه درد شيرينيه مادر بودن ولي پسرم دلم ميخواد هر جا كه بودي دلت ازم دور نباشه مثل اين روزا غم وشاديت تو آغوش من...
21 مرداد 1391

يادداشت هاي قبل اومدنت

سلام پسرم وقتي هنوز نيومده بودي برات نوشته هايي ميذاشتم كه الان ميخوام بذارمشون تو وبت برو ادامه مطلب تا ببينيشون     سلام پسر عزيزم چند روز كه تكون خوردنت رو حس ميكنم نميدوني چه لذتي داره من و بابايي براي اومدنت روز شماري ميكنيم امروز 17 هفته و 2 روزه كه منتظرتيم دلم ميخواد هرچه زودتر بياي تا بتونم بگيرمت بغلم بوست كنم خيلي نگران سلامتيت هستم تمام سعي ام رو ميكنم تا آسيب نبيني ..          19/8/90ساعت 2و51دقيقه بعدازظهر                        ...
19 مرداد 1391

غلط زدن و بازيگوشي

سلام عمرم منو ببخش كه دير دير برات مينويسم آخه اونقدر بازيگوش شدي كه وقتي بيداري فقط بازي ميخواي امروز كه اينو مينويسم خيلي دلم گرفته نميدونم چرا اينقدر كم تحمل شدم همه چيز به راحتي طوفان به همم ميزنه اينروزا بابايتو خيلي رنجوندم اونم از دستم ناراحته باهام كمتر حرف ميزنه   بگذريم بذار يكم از كاراي جديدت بگم تقريبا 3 ماه و 8 روزت بو كه به روي شكم غلط زدي   از اون موقع تا ميذارمت زمين بر ميگردي و كلي تلاش ميكني تا به جلو بري ولي سر آخر حرصت در مياد و گريه ميكني ميام برميگردونم مثلا ساكت بشي ولي با بلندتر كردن صدات ميگي چرا برگردونديم آخه من چكار كنم             ...
19 مرداد 1391

تو و بابا

٢باره سلام  اومدم بگم رابطه ات با بابايي حرف نداره وقتي  مياد خونه ديگه يكسره چشمت به اونه  باباهم عاشق خنده هات ه خيلي خوش خنده اي  از خواب كه بيدار ميشي تا ميگيم سلام ميخندي و ذوق ميكني حالا يه خاطرهي خنده دار من  و بابا يه بازي باهات ميكنيم كه خودمون دراز ميكشيم و تو رو بلن ميكنيم و مثل هواپيما بازيت ميديم بهش ميگيم جيمبو بازي ديروز بابا داشت باهات همين بازي رو ميكرد كه يه دفعه صدا كرد زيباااااااااااا منم ترسيدم دويدم اتاق تا چشمم به بابا افتاد زدم زيره خنده آخه صورتش تمام با شيري كه تو بالا اورده بودي يكي شده بوود رفتم دوربينو اوردم و عكسشو گرفتم  بعدا برات ميذارم دمت گرم با اين كارت آشتيم...
19 مرداد 1391

مادر بزرگم و ديدن نتيجه اش

آرشان جونم شايد وقتي اينو ميخوني هيچ يادت نياد كه روز 19 مرداد 91 رفتيم مادربزرگ منو كه زمان نوشتن اين مطلب نزديك يكسال و نيمه به علت سكته مغزي تو بستر افتاده رو ديديم شايد اون نگاه هاي پر از حسرت در آغوش  گرفتن نتيجه اش رو يادت نياد شايد اون قطره اشك خشكيده اش رو يا اون صورت پر از غمش رو يادت نياد يا شايد نگاه پر از سوالش كه انگار هيچكس رو نميشناخت  آخه نميتونه صحبت كنه براي همين من نفهميدم ما رو شناخت يا نه هر چه براي فهميدن ايكه منو ميشناسه يا نه بيشتر تلاش كردم كمتر فهميدم خدايا به عزت و بزرگي اين شبها همه ي مريضها رو شفا بده مادر بزرگ منم به آرزوش كه زيارت خونه ي خودت بود برسون آخه اسمش در اومده ولي پاي رفتن نداره حداقل ...
19 مرداد 1391

دومين ماه با تو بودن

سلام عمرم الان تو خوابيدي و من فرصت كردم بيام و خاطرات 2 ماهگيتو بنويسم                                                                 ديگه وقتي بيدار ميشي مثل قبل گريه نميكني آخه ياد گرفتي نق بزني      47 روزگيت برديمت ختنه ات كرديم خدايا مادر بودن چه سخته هم بايد ختنه ميشدي هم د...
5 مرداد 1391

ماه اول زندگي آرشان

ساعت 8و 44 دقيقه بود كه صداي گريه ات رو شنيدم اخه بهوش بودم و از بي حسي استفاده كرده بودم بگذريم كه چقدر وحشت كرده بودم از بيمارستان هيچي نگم بهتره چون اصلا يادم نيست فقط درد بود وبس ولي وقتي اخر شب موقع شير خوردن تو بغلم خوابت برد انگار دردام رو يادم رفت باورم نميشد تو كوچولوي مني                   روز دوم رفتيم خونه حالت خوب بود روز 5ام به اصرار بابا برديمت آزمايش زردي گفتند 11 با مراقبت خوب ميشه همون روز نافت افتاد و كلي ذوق كرديم روز دهم اولين حمومت رو با عمه رفتي خودمونيم خيلي از آب ميترسي روز 15ام وزنت از 3و 190 به 4و100 رسيد 2 سانت هم قد كشيدي...
26 خرداد 1391