مادر بزرگم و ديدن نتيجه اش
آرشان جونم شايد وقتي اينو ميخوني هيچ يادت نياد كه روز 19 مرداد 91 رفتيم مادربزرگ منو كه زمان نوشتن اين مطلب نزديك يكسال و نيمه به علت سكته مغزي تو بستر افتاده رو ديديم شايد اون نگاه هاي پر از حسرت در آغوش گرفتن نتيجه اش رو يادت نياد شايد اون قطره اشك خشكيده اش رو يا اون صورت پر از غمش رو يادت نياد يا شايد نگاه پر از سوالش كه انگار هيچكس رو نميشناخت آخه نميتونه صحبت كنه براي همين من نفهميدم ما رو شناخت يا نه هر چه براي فهميدن ايكه منو ميشناسه يا نه بيشتر تلاش كردم كمتر فهميدم خدايا به عزت و بزرگي اين شبها همه ي مريضها رو شفا بده مادر بزرگ منم به آرزوش كه زيارت خونه ي خودت بود برسون آخه اسمش در اومده ولي پاي رفتن نداره حداقل بذار حرفاشو رو بزنه بعد بره بذار رو پاهاش بايسته بعد بره خدايا ميدونم هيچ كاريت بي حكمت نيست ولي با هيچ بنده ايت اينكارو نكن