یه شب وحشتناک
سلام گلكم نميدونم وقتي اين پست رو بخوني اين خاطره وحشتناك رو يادته يا نه دلم نميخواد حرفهاي ناراحت كننده تو وبت بنويسم ولي دلم خيلي گرفته خوابم نميبره اومدم اينجا بنويسم شايد آروم بشم
امروز غروب تو و بابا رفتيد بيرون نميدونم ساعت دقيق چند بود هوا تازه تاريك شده بود كه برگشتيد با عمه و عزيز و بابا رو ايوون نشسته بوديد منم از پنجره نگاهت ميكردم بابا جان زيرزمين بود يكدفعه صداي نشت گاز اومد بابا دويد زير زمين بعد از چند دقيقه برگشت از پله هاي زير زمين ميومدند بالا بابا گفت خدا بهمون رحم كرد كه يكدفعه صداي انفنجار و آتش اومد رو سر بابا و منم ديگه نفهميدم چطور دويدم پايين فقط تو پله ها صداي فرياد بابا رو ميشنيدم و خودم گريه ميكردم با اون صحنه اي كه از بالا ديده بود هزار جور فكر اومد تو سرم دور از جون بابا ......... ولش كن نميتونم بگم چه فكرايي رسيدم پايين ديدمش دنبال تو ميگرده و به من ميگه برو تو كمي خيالم راحت شد چشم چرخوندم تو رو نديدم داد زدم آرشان گفتند تو كوچه است تو رو عزيز بغل كرده ود دويده بود بيرون منم دويدم بيرون خدايا پسرم وقتي بغلت كردماونقدر ترسيده بودي كه تمام بدن و فكت ميلرزيد از جمعيت دورت كردم يه كم كه آروم شدي فقط بابا بابا ميكردي و با دست به محل انفجار اشاره ميكردي خواستم ببرمت پيش بابا كه گفتند بردندش بيمارستان دنيا رو سرم خراب شد ولي انگار خدا خيلي باهامون بود ميگند سوختگي سطحيه ولي بايد بستري بشه ولي تو خيلي بي تابي ميكني الان هم به زور خوابوندمت خدايا پسرم و همسرم رو بهم بخشيدي با وجود رنگ و بنزين و چند تا ماشين تو حياط خدا بهمون رحم كرد خدايا شكرت ولي امشب بابايي خيلي درد ميكشه و اذيت ميشه بميرم كاش ميشد پيشش بودم