آرشانآرشان، تا این لحظه: 12 سال و 22 روز سن داره

یادداشت های کودکی

یه شب وحشتناک

1392/6/15 0:48
نویسنده : زیبا
1,101 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلكم نميدونم وقتي اين پست رو بخوني اين خاطره وحشتناك رو يادته يا نه دلم نميخواد حرفهاي ناراحت كننده تو وبت بنويسم ولي دلم خيلي گرفته خوابم نميبره اومدم اينجا بنويسم شايد آروم بشم

امروز غروب تو و بابا رفتيد بيرون نميدونم ساعت دقيق چند بود هوا تازه تاريك شده بود كه برگشتيد با عمه و عزيز و بابا رو ايوون نشسته بوديد منم از پنجره نگاهت ميكردم بابا جان زيرزمين بود يكدفعه صداي نشت گاز اومد بابا دويد زير زمين  بعد از چند دقيقه برگشت از پله هاي زير زمين ميومدند بالا بابا گفت خدا بهمون رحم كرد كه يكدفعه صداي انفنجار و آتش اومد رو سر بابا و منم ديگه نفهميدم چطور دويدم پايين فقط تو پله ها صداي فرياد بابا رو ميشنيدم و خودم گريه ميكردم با اون صحنه اي كه از بالا ديده بود هزار جور فكر اومد تو سرم دور از جون بابا ......... ولش كن نميتونم بگم چه فكرايي  رسيدم پايين ديدمش دنبال تو ميگرده و به من ميگه برو تو كمي خيالم راحت شد چشم چرخوندم تو رو نديدم داد زدم آرشان گفتند تو كوچه است تو رو عزيز بغل كرده ود دويده بود بيرون منم دويدم بيرون خدايا پسرم وقتي بغلت كردماونقدر ترسيده بودي كه تمام بدن و فكت ميلرزيد از جمعيت دورت كردم يه كم كه آروم شدي فقط بابا بابا ميكردي و با دست به محل انفجار اشاره ميكردي خواستم ببرمت پيش بابا كه گفتند بردندش بيمارستان دنيا رو سرم خراب شد ولي  انگار خدا خيلي باهامون بود  ميگند سوختگي سطحيه ولي بايد بستري بشه ولي تو خيلي بي تابي ميكني الان هم به زور خوابوندمت  خدايا پسرم و همسرم رو بهم بخشيدي با وجود رنگ و بنزين و چند تا ماشين تو حياط خدا بهمون رحم كرد خدايا شكرت  ولي امشب بابايي خيلي درد ميكشه و اذيت ميشه بميرم كاش ميشد پيشش بودم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان آرین
15 شهریور 92 1:19
خدای بزرگ ......الهی بمیرم برات زیبا جون چقدر اذیت شدی دختر.بمیرم واسه آرشان طفلی...که ترسیده...الان ساعت از نیمه گذشته وقت کردم بخونم..که با این پست ناراحت کننده روبرو شدم.امیدوارم حال همسرتون بزودی خوب بشه...یه آن که خودم رو جات گذاشتم حالم خیلی بد شد...خدا رحم کردواقعا
خاله فریبا
16 شهریور 92 2:17
خدا بد نده همسرتون بهتر شده؟؟ خدا رو شکر که به خیر گذشته مراقب آرشان جان باشین و حتما صدقه بذارین
ماناز
16 شهریور 92 7:53
دوست خوبم سلام بابت این واقعه تلخ خیلی متاسف شدم اما خدارا شکر که ختم به خیر شد .انشاءالله دیگر چنین اتفاقاتی در زندگی تان رخ ندهد وهمیشه در پناه حق محفوظ باشید .گل پسری هم هر چه زودتر این اتفاق از ذهنش پاک شود.
مامان آرین
17 شهریور 92 9:01
سلام زیبا جان.امیدوارم حال همسرتون خوب شده باشه .وشما هم حالیه بهتری داشته باشی.کاشک میومدی وخبری میدادی؟نگرانیم.راستش نمیدونم تو شرایط فعلی باهات تماس بگیرم یانه؟ترجیخا فعلامنتطرم توی وبت خبرای خوب رو بشنوم.
مامان پريسا خانوم
19 شهریور 92 15:41
عزيزم سلام چند روز نبودم الان كه اومدم و اين پست رو ديدم خيلي ناراحت شدم ولي خدا بهتون رحم كرده .انشالله كه همسرتون هم خوب بشه. هر چه زودتر بهم خبر بده
مامان پريسا خانوم
23 شهریور 92 23:50
سلام عزيزم همسرتون حالشون خوب شد؟
مرمر(مامی کسرا)
28 شهریور 92 15:23
وااااااای عزیزم خیلی ناراحت شدم...خدا بهتون رحم کرد ...امیدوارم زودی حال همسرت خوب شه...ایشالا دیگه هیچوقت از این اتفاقای بد نیوفته..
سپیده از وبلاگ کودک من
29 شهریور 92 3:45
سلام زیبا جان. عجب اتفاقی. خدا رحم کرد. ایشالله که بهترین...
الهام مامان اوینا
31 شهریور 92 0:24
واااااااااااااااااااااای زیبا جووووووووون وقتی موضوع را فهمیدم خیلی ناراحت شدم...خدا را هزار مرتیه شک که خطر رفع شده.. همسرتون بهتره؟ این روزا بیشتر از گذشته به فکرت هستم و یادتم همش میگم برم یه سر به وبلاگ زیبا جون بزنم ببینم پروژه پوشک ارشان را چطوری تموم کرد تا از تجربه هات استفاده کن.. شاید بعد از 18 ماهگی شروع کنم.. اوینا الان وقتی پی پی میکنه بعد میگه کردی..منظورش اینه که پی پی کرده تو پوشکش..
❤دو نیمه قلبم❤
3 مهر 92 0:11
ای وااااااااااااااااااااااای اومدم این پست رو خوندم تا متوجه بشه زیبا جان خدا رو شکر به خیری گذشت چقدر وحشتناک ایشالله که پسرت این اتفاق رو فراموش میکنه و حال همسرت هم خوب بشه