آرشانآرشان، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

یادداشت های کودکی

آموزش اعداد

      یکی از آموزش های ابتدایی که به کودکان داده میشود آموزش اعداد است.در این قسمت یک شعر کوتاه کودکانه برای آشنایی کودک با اعداد قرار داده شده است که با رفتن به ادامه ی مطلب میتوانید آن را بخوانید.   یک ، یکساله دختر دو،  دو دونه گوسفند سه ، سمور تنبل چهار، چهار پایه کوچک پنج ، پنجره ی باز شش ، شیشه شکسته هفت ، هفت تیر چوبی هشت ، هشت پای گنده نه ، نهنگ دریا ده ، دهقان پیره یازده ، یاس سفیدم دوازده ، دروازه بسته است. ...
10 آذر 1391

قصه موش صحرایی زبل و شکارچی

این هم قصه ی موش زبل و شکارچی برای بچه های خوب که میتونید در ادامه ی مطلب بخونیدش. در زمان های خیلی قدیم، آن وقت ها که حیوان ها و انسان ها زبان یک دیگر را می‌فهمیدند و می‌توانستند با هم صحبت کنند، شکارچی درشت اندامی بود که تنها زندگی می‌کرد.     یک روز که از بی کاری حوصله‌اش سر رفته بود، تیر و کمانش را برداشت و برای شکار و تفریح به سوی دشت و بیابان به راه افتاد. همان طور که قدم می‌زد و پیش می‌رفت، صدای عجیبی به گوشش رسید. ایستاد تا بهتر بشنود      صدای جیرجیر تیز و کوتاهی بود که از زیر پایش می‌آمد . موش صحرایی کوچولویی توی سوراخی افتاده بود و ن...
28 شهريور 1391

شعر خاله جون

 شعر زیبای خاله جون رو تقدیم میکنم به همه کوچولوهای عزیزی که خاله هاشون رو دوست دارند.   خاله جان   یک جای دور دور است خاله ی مهربانم یک نامه می نویسم برای خاله جانم   در نامه می نویسم « خاله به این جا برگرد دلم حسابی تنگ است به خانه ی ما برگرد »   کاغذ نامه این جاست اما مداد ندارم وای که چه خنده دار است من که سواد ندارم ! ...
28 شهريور 1391

داستان فينگيلي و جينگيلي

فينگيلي و جينگيلي در ده قشنگي دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و ديگري جينگيلي بود. فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود و هميشه بقيه مردم ده را اذيت ميكردو هيچكس از دست او راضي نبود. اما برادرش كه اسمش جينگيلي بود. پسر باادب و مرتبي بود هيچ وقت دروغ نمي گفت و به مردم كمك ميكرد. يك روز فينگيلي و جينگيلي به ده بالا رفتند و با بچه هاي انجا شروع به بازي كردند. بازي الك و دولك، طناب بازي و توپ بازي. در همين وقت فينگيلي شيطون و بلا يك لگد محكم به توپ زد و توپ به شيشه خورد و شيشه شكست. بچه ها از ترس فرار كردند و هر كس به سمتي دويد. ننه قلي از خانه بيرون امد. اين طرف و ان طرف را نگاه كرد. اما كسي را نديد. ننه قلي به خانه...
10 شهريور 1391

قصه كلاغ سفيد

كلاغ سفيد                                                                                       يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه ...
9 شهريور 1391

خرگوش با هوش (قصه کوتاه برای کودکان)

خرگوش با هوش   در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي زندگي مي كرد . يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند . ولي هيچوقت موفق نمي شدند . يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم . گرگ گفت : چه نقشه اي ؟  روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود .  روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد . با صداي بلن...
3 شهريور 1391

وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد ( داستان مخصوص کودکان )

وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد ( داستان مخصوص کودکان ) آقا موشه از صبح زود به آرایشگاه رفته بود تا کمی سبیل هایش را کوتاه کند. آخر می خواست در جشن فارغ التحصیلی اش از مدرسه، شیک و مرتب باشد. تازه کارش تمام شده بود که موبایلش زنگ زد. همسایه اش پروانه خانم بود. دستپاچه بود و صدایش از پشت تلفن می لرزید. آقا موشه ، زود بیا خونه. آقا موشه با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟ پروانه خانم جواب داد: بدو بیا که خونه تو رو دارن صاحب میشن. آقا موشه که خیلی خانه زیبا و آرام خودش را دوست داشت همین که این حرف را شنید، از آرایشگاه بیرون پرید و به سمت باغی که خانه اش در آن جا بود، دوید. ...
1 شهريور 1391

داستان کودکانه

داستان کودکانه: سوسمار مهربان       ادامه روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچه‏هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن‏شان را به گل می‏زدند. از گرمای هوا کلافه شده بودند. به طرف آب رفته و بدن‏شان را در آب خنک فرو بردند. احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت می‏بردند. چند دقیقه‏ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه‏هایش گفت: «شکارچی‏ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچی‏ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی‏ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «می‏توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسم...
1 شهريور 1391
1