آرشانآرشان، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

یادداشت های کودکی

سفر به همدان

1392/5/12 20:36
نویسنده : زیبا
842 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم از وقتی که راه افتادی اونقدر شیطون شدی که به مامان فرصت نمیدی بیام و خاطراتت رو بنویسم فکر کنم آخرین پستی که برات گذاشتم مربوط به تولدت بود یعنی فروردین وای شرمنده ٣ ماهه که آپ نکردم آخه روزها دقیق ١ ساعت و نیم میخوابی اگر اونم بیام پای نت که دیگه هیچی خوب وقت رو از دست ندم اول از سفری که به همدان داشتیم میگم

حدودا نیمه ی خرداد بود که برای دیدن  عمه ی بابا که از حج برمیگشت عازم شدیم راستش با توجه به اینکه تو زیاد میونت با مهمونی جور نبود من خیلی نگران بودم و فکر میکردم اونجا همش گریه کنی و اذیت بشیم ولی در کمال ناباوری تا رسیدیم شروع کردی به بازی و  خود شیرینی اونجا بچه هم زیاد بود هر جا میرفتند تو هم دنبالشون میرفتی ما هم میخندیدیم میگفتیم خون میکشه شبها هم اونقدر خسته میشدی که بر عکس خونه که حتما باید جات ساکت باشه و همه چیز ایده آل تو سر و صدای اونجا میخوابیدی 23_33_7.gifهمه چیز خوب بود تا شب قبل حرکت حدود ساعت ٣ نصفه شب بود که دیدم تو خواب بیقراری میکنی فکر کردم جات بده سرت رو تکون دادم که بعد چند لحظه استفراغ کردی من از ترس رفتم اتاق عمه و عزیز رو صدا کردم این اتفاق یکی ٢ بار دیگه هم افتاد بلافاصله بعد شیر خوردن بالا میوردی دیگه معطل نکردیم با بابا و عمه مهناز بردیمت بیمارستان  دکتر ویروس تشخیص داد و یه آمپول برات زد که بمیرم خیلی گریه کردی و برگشتیم خونه دیگه بالا نیوردی شب وقتی من و بابا شام میخوردیم برای اولین بار کنار سفره دراز کشیدی و خوابیدی از طرفی ذوق کردم که خودت خوابیدی و من که شب قبل نتونسته بودم بخوابم راحت میخوابم از طرفی ناراحت بودم که بی حالی صبح روز بعد باز یه استفراغ شدید کردی بابا هم نبود خودم بردمت دکتر اون ٢ تا آمپول و دارو داد  واقعا از چشم و دماغت در اومد عزیز همش میگفت چشم خوردی آخه دختر عموی بابا تو رو با پسر خودش که همسن بودید مقایسه میکرد و از اینکه تو حرف میزنی و اون نمیزنه ابراز ناراحتی میکرد تا اون حد که روز دوم پسرش رو برد شنوایی سنجی !! نمیدونم چی بگم من که فکر میکنم به خاطر استخر توپ که به پوپ های آلوده دست زدی اینجوری شدی این از سفرمون به همدان تو ÷ست بعدی عکسها رو هم میذارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

محیامامان دینا
23 مرداد 92 13:22
زیبا جان سلام.کجایی؟دلمون برات تنگ شده بود.دیگه داشتم نگران میشدم.خوشحالم دوباره اومدی توی نت.